ENGLISH| صفحه خبر | خبرنامه | مقاله | اطلاعیه | درباره کانون | پیوندها
 
خانه‌ی ما: خاطره ای از زندان عادل آباد شیراز

این‌جا خانه‌ی من است، خانه‌ی ما. چشم که باز می‌کنم دیوارهای بی‌انتها که انگاری تا ته دنیا کشیده شده‌اند و میله‌های فلزی کرم‌رنگ.

ساعت چهار بامداد است:
چند صباحی بعد می‌دانستی که این‌جا محل زندگی‌ات است، و شاید ایستگاه آخر برای وداع با همه‌چیز و همه‌کس؛ آسمان، دریا، باران، مادر، درخت و رؤیاهای نیمه‌تمام. پنجره‌های کوچک و نفس‌های مسموم، نگاه‌های هرزه  و زخم‌ها زیستن در این خانه را دشوارتر می‌کند، با کسانی که در آغاز برایت آشنا هستند ولی هرچه روز و شب را دوره می‌کنی شکل‌شان، رفتارشان و صدای‌شان تغییر می‌‌کند. غریبه نبودند. هم‌محلی‌ات، هم‌کلاسی‌ات و هم‌آرزویت بودند. آنگاری مسخ شده‌اند. آن‌ها تو را نمی‌بینند. صدای بلندی تو را از خواب پریشان بیدار می‌کند. صدای قرآن است و پی‌درپی فریاد کسی این آوا را قطع می‌کند. وضو ‌بگیرید برای نماز. خیل آدم‌هایی که با کابوس و یأس ، دلشوره و کرختی چشم‌ها را باز می‌کنند و به دشواری از تخت‌ها پایین می‌آیند. شمارش روز دیگری از تقویم بی‌انتهای زمان آغاز می‌شود. صف بلند مقابل توالت‌ها فرصت اندکی است برای بستن دوباره‌ی چشم‌ها.

ساعت چهار و نیم بامداد است:
در فلزی حیاط که باز می‌شود تاریکی آسمان و ستاره‌های پرشمار، صدای زنجره‌ها و سکوت ما را در برمی‌گیرد. گروه گروه آدم‌ها برای سلامتی جسم و دعا به اجبار به حیاط رانده می‌شوند: «کسی در اتاق‌ها نماند. همه بیرون.» و شمردن و سرودن هم‌آهنگ عددها و واژه‌ها: «یک، دو، سه، چار، الله اکبر، خمینی رهبر.» زیر لب ناسزا زمزمه می‌شود.

ساعت پنج و نیم بامداد است: هنوز به درون نیامده‌ایم که کسی از پشت بلندگو فریاد می‌کشد: «برای شنیدن قرائت قرآن به اتاق‌های‌تان بروید.» قرآن پخش می‌شود و ما با نفرت آن را ورق می‌زنیم: «صفحه‌ی 212 سوره‌ی...» و سکوت همه‌جا را تسخیر می‌کند. چشم‌ها روی خط سیاه هرصفحه می‌دود و لب‌ها بی‌اختیار به لرزه درمی‌آیند: «و ما شما را آفریدیم تا عبادت‌مان کنید. اگر پروردگار بخواهد بندگان خودش را رستگار می‌کند.» پا به پا می‌شویم. پشت‌مان تیر می‌کشد.
بخشی از تزکیه‌ی نفس روزانه تمام می‌شود. صدایی بلند همهمه‌های درهم و گنگ را می‌شکند: «آب‌جوش. طبقه‌ی اول، آب‌جوش. ساعت هفت صبح» در صف می‌ایستیم. کارگرهای روزانه‌ی اتاق‌ها در صف می‌ایستند. فرصتی است برای گفت و گو که نه، برای احوال‌پرسی و مختصر و پراندن متلکی به زندگی‌مان، به اداره‌کننده‌هایش، به وضع موجود. فلاسک‌ها پر می‌شوند و هرکس به سمتی می‌رود. چند دقیقه بعد، طبقه‌ی دوم، آب‌جوش.

سفره‌ی صبحانه پهن می‌شود: نان، تکه‌ای پنیر و لیوان پلاستکی پر از چای و کافور آذین‌بند سفره‌مان است. باری برای هرچیز دعا می‌خواندیم و دوازده‌بار آمین و لعنت می‌نشیدیم. ته لیوان چای را هنوز سر نکشیده‌ایم که از بلندگوی ته راه‌رو صدا می‌آید: «جهت کلاس آموزشی تا ده دقیقه‌ی دیگر همه در رهراو بند .» صدای پا بر روی پله‌های فلزی طبقه‌ی بالا به گوش می‌رسد. کنار دیوار راه‌رو اصلی که از میان بندها می‌گذشت به صف ایستاده‌ایم. صدایی آشنا فرمان حرکت می‌دهد. صدای نگهبان نبود. آوای آشنای یکی از هم‌خانه‌ایها، یکی از هم بندیها بود. رسیدیم. شاید این‌جا تنها سینمای جهان بود که نمایش صور قبیحه و عزاداری برای ائمه‌ی دین یک‌جا صورت می‌گرفت. روحانی جوانی برای هموار کردن راه بهشت ما جایی بهتر از این‌جا نمی‌یافت. او ما را تعریف می‌کرد: «گناه‌کار، فریب‌خورده و ناسپاس.» ساعتی بعد در یک صف به خانه‌های‌مان برمی‌گردیم.

ساعت یازده صبح است: اگر بخت یار بود تنها دو ساعت از یک روز زندگی‌مان سقف بر بالای سرمان نبود. اما رها نبودیم. این لحظات به ظاهر... به تاراج آن‌هایی که ما روح و جان‌شان از گذشته‌ی نه چندان دور خویش، سر تا پا تنفرآلوده شده بود می‌رفت. به امر و میل دیگران را هم‌سفر خویش سازند. به انتهای جهانی کوچک و حقیر. می‌دانی همه‌ی ما به ارشاد و اصلاح نیازمندیم. بزرگان دین هم ازنفس اماره و جان‌سختی‌اش در امان نبوده‌اند و نیستند. ما فریب بزرگی خوردیم. باید جبران کنیم. اما ما نگاه‌مان را به افق‌های دوردست می‌دوختیم، آبی، سفید، خاکستری. نه تورهای محافظ، نه دیوارهای بلند سیمانی، هیچ‌یک قادر نبودند بر خیالی که می‌خواست آزادانه به این‌جا و آن‌جا سرک بکشد مهار بزند. برگ بوته‌های فلفل و گوجه‌فرنگی در ظهر تابستان تحمل آن گرما را نداشت. مثل پوست چروکیده‌ای به پایین فرو ریخته بودند. ما از لابه‌لای توری‌ها به جهان رنگ و زندگی، به باغچه‌ی کوچک آنجاخیره می‌شدیم. هنگام غروب محشر بود. هوا که خنک می‌شد یک نگاه گذرا به باغچه‌ی محصور درمحوطه بیرون  قادر بود تو را به هر سویی ببرد.

به درون رانده می‌شویم. از رستگاری نباید غافل شد. ساعت دوازده و ربع بعد از ظهر: صدایی که پر از تحم و خشم بود فرمان داد: «همه برای ادای نماز جماعت. طبقه‌ی اول. سریع‌تر.»
تکه‌های خشک خاک و گل روی زمین و دستمال قرار داده شدند. صدای نادم مؤذنی که به غایت زشت می‌خواند از انتهای راه‌رو به گوش می‌رسید: «بشتابید به سوی نماز.» و ما قرن‌ها به عقب پرتاب می‌شدیم تا به زیارت تسخیرکننده‌گان سرزمین پدری خویش شهادت دهیم به بزرگی پروردگار و فرستاده‌اش. ساعتی بعد قابلمه‌ی رویی پر از نخود و لوبیا و چربی توزیع می‌شود.

ساعت دو بعد از ظهر: کسی از ما ظرف‌های کثیف را به دستشویی می‌برد. فرصت برای آسایش نیست. به زمین و زمان فحش می‌دهیم. دو مرتبه برای حصول علم و پالایش روح، ما را خواستند. لازم نبود برای کسب آن به چین سفر کنیم. ارائه‌ی تصویری دهشتناک از روز رستاخیز و حسابرسی بنده‌گان نزد خالق خویش برای ترساندن همه کافی نبود. ما ساعتی زیستن در جهنمی خیالی را تجربه کردیم. هرچند که دیر روزگاری می‌گذشت از گرفتار آمدن‌مان در دوزخ واقعی.
بازگشت به اتاق‌های‌مان و دیداری کوتاه با یک آشنا. می‌گوید: «گزارش کرده‌اند رفته‌م توالت بعد از شاشیدن آب نریخته‌م روی صاحب‌مرده‌م. تهدید کردند تکرار بشه می‌ری انفرادی.»

ــ «در حیاط باز است.»
دوباره تکرار می‌شود. ساعت چهار بعد از ظهر: آفتاب بی‌پروا و بی‌دریغ، زمین و  زمان را گرم می‌کند. زیرپیراهن، شلوار، ملافه... اطراف توری‌ها را پر می‌کنند: سفید، سیاه، خاکستری. روبه‌روی آفتاب می‌نشینیم. دقایقی بعد عرق از بندبندمان می‌ریزد. چاره‌ای نبود. برای فرار از گال و شپش و هزار کوفت بی‌درمان دیگر و نگاه‌های بعضی از ما به دنبال... سرگردانی بود که لابه‌لای... کوچک و بزرگ گرفتار شده بود. از آن طرف دیوار، صدای بلند همسایه‌های دیگر را نیز می‌شنویم. کسی غزل می‌خواند. با صدای خوش هم می‌خواند: «از ... لب فهمیدم که هر ناکس کس نمی‌گردد از این بالانشینی‌ها.»

 مسول هواخوری با ته کلیدش به در فلزی حیاط می‌کوبد تا همهمه را خاموش کند: «وقت هواخوری تمام است.» ساعت پنج و نیم بعد از ظهر است. در حیاط بسته می‌شود. مقدمات نیایش شبانه مهیا می‌شود از بلندگو می‌شنویم: «مسئول زیلو جلوی انتظامات.» بلافاصله مهدی را صدا زدند. چند دقیقه بعد با صورت سرخ شده به اتاق برگشت. تنها فرصت یافت تمام زندگی‌اش را در یک کیسه‌ی پلاستیکی جا دهد. قبل از رفتنش بی آن‌که دیگران متوجه شوند به آرامی گفت: «چیز مهمی نبود. به خاطر سیگار. چند هفته‌ای خداحافظ.»

آخرین سجده که تمام شد هرکس به سویی رفت. در هنگام شام خوردن ناگهان چراغ‌های تمام اتاق‌ها خاموش شد. صداهای پر از خشم و کینه از دورتر به گوش می‌رسید. مقابل اتاق که قرار گرفتند، در تاریکی، بی‌آن‌که محاطب خاصی را نشان دهند یا صدا کنند همه را تهدید کردند: «در صورتی که تا ده دقیقه‌ی دیگر اطلاعات ناگفته‌ی خودتان را پیش ما اعتراف نکنید، بامداد در انتظار مرگ لحظه‌شماری کنید.» بسیاری وحشت‌زده، ساکت و مبهوت مانده بودند.

ساعت هشت شب: صدایی که بسیاری آرزو می‌کردند ای کاش هرگز به گوش نرسد همه را دعوت به طبقه‌ی پایین کرد: «کلیه‌ی برادران برای اجرای مراسم طبقه‌ی هم‌کف.»

رعب شبانه مؤثر افتاده بود. گزارشی نوشته بودند که ما دو سه نفر با هم، دو مرتبه به جنده‌بازی رفته‌ایم. ترس، تردید، دل‌شوره، امید و پایداری... سفر شبانه بودند. کسی از هم‌خانه‌ای‌مان پشت تریبونی قرار گرفت. در نزدیکی در نگهبانی ، رو به روی جمعیت، در آغاز به آرامی گفت: «امشب نیز کسانی را به جمع معرفی خواهیم کرد تا دیگران از اندیشه‌ها و کردار پلیدشان با خبر گردند.» جمعیتی که به نظر می‌رسید سر از پا نمی‌شناسد یک‌صدا فریاد براورد: «برادر توابم افشا کن، افشا کن.» نام چند نفر خوانده شد. ناگهان صداها رنگ دیگری یافت. جهل و ستم با هم هم‌آوا شدند. باور نمی‌کردیم که این صداهای هم‌خانه‌ای‌های من و تو باشد. با کینه فریاد می‌کشیدند: «این خبیث را باید کشت، چه با لگد، چه با مشت.» ضربات منظم پاها بر روی سنگفرش کف راه‌رو و شکافتن فضا با دست‌های بلند و کشیده نشان از تکرار و تبحر در اجرای این نمایش شبانه می‌داد. انبوهی به سوی قربانیان آن شب حمله‌ور شدند. فرامرز تنها فرصت یافت سر خم شده‌ی خویش را در میان دست‌هایش پنهان کند. موجی از ضربات پی‌درپی بر اندامش فرود می‌آمد. به هر سویی که می‌رفت تا پناهی بیابد بی‌هوده بود. خانه‌اش کوچک و کوچک‌تر می‌شد. صداهای دریده و چهره‌های مسخ‌شده رهایش نمی‌کردند. به... دوید کسی محکم به پشت پایش ضربه‌ای زد. تعادلش را از دست داد. با سر به نرده‌های فلزی یکی از اتاق‌ها خورد. نقش بر زمین شد. تلاش می‌کرد بگریزد. سمت راست صورتش ورم کرده و آلوده به خون شده بود. مثل یک شکار به تله افتاده بود. شعارهای الله اکبر زشت‌تر از هر زمان دیگری به نظر می‌رسیدند و ما از خدا فاصله می‌گرفتیم. چند متر آن‌طرف‌تر حسین را داخل اتاقش به دام انداختند. از بالای تخت‌ها، پایین و هر سویی باران مشت و لگد و ناسزا در حرکت بود. بی‌هوده سعی می‌کرد آن‌ها را قانع کند. در آن لحظه‌ها هم‌خانه‌ای‌های ما مست و شوریده‌ی فضای فراهم‌شده بودند. بی‌آن‌که متوجه شده باشد دندانش شکسته بود. خون صورتش را پوشانده بود. هر لحظه فریادها خشمگینانه‌تر اوج می‌گرفت. حسین بی‌هوده به هر سویی کشیده می‌شد. هیکل درشت او به این زودی بر زمین نخواهد افتاد. کسی از میان جمعیت به سرعت به طرف نگهبانی می‌دوید و عده‌ای به دنبال او. صداها قصد خاموش شدن نداشتند. راه‌رو طبقه‌ی پایین شبیه سیرکی شده بود. گروهی برای دین صحنه‌ای دیگر از نمایش به پایین راه‌رو و گروهی به درون اتاق‌ها می‌رفتند. نگهبان‌ها مقابل در ورودی نظاره‌گر بودند. عده‌ای زیادی با دهان خشک شده، بازوان خسته و پاهای کوفته به درون اتاق‌های‌شان بازگشتند و کسانی با جسم و جانی پر از زخم و کینه کنار در نگهبانی ایستادند. آن‌ها راهی دیار دیگری می‌شدند. زمان زیادی به آغاز فردا نمانده بود.

ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه‌ی شب: «برادرها آماده باشند جهت خاموشی.» هرکسی به آرامی در تخت خویش جا می‌گیرد. هزار خیال به سرت می‌زند. فردا چه خواهد شد؟ نوبت کیست؟ به سقف بالای سرت خیره می‌شوی. هجوم همه‌چیز کلاف‌ات می‌کند. به سختی به خواب می‌روی و با هزار کابوس فردا بیدار می‌شوی:
از من به درد شهر گام می‌نهی
به قلمرو رنج جاودانه
پیش از من هیچ آفریده‌ای نبود. ای که پا به درون می‌گذاری دست از هرگونه امیدی شسته باش.

 

منبع: وبلاگ عادل آباد، سایت گروهی از زندانی های سابق
http://adelabad.com/sher-o-dast/khaneh.htm

 

 

 

 
   
ENGLISH| اسناد زندان| آمار احکام مرگ در ایران | گالری عکس و طرح | تماس با سایت| تماس با کانون